ذره و موج.
برنامه ریزی برای نوشتن پایان نامههر چی بنویسم مهم نیست
برنامه ریزی برای نوشتن پایان نامهمیداند دوستم داشته. میداند عزیزش بوده ام. میداند به من جفا کرده است. برای همین سکوت میکند. وای بر آن روزی که مرد زندگی ات سکوت میکند و
برنامه ریزی برای نوشتن پایان نامهدوست دارم بشه، تکثیر بشم. و تک تک خودمو بفرستم سراغ تک تک لحظههای غمگینم. خودمو بغل کنم و به خودم دلگرمیبدم.
سکوبندی یک طرفه آزمایشگاهیما آدمها، خیلی آسون میتونیم در مورد همدیگه به اشتباه بیفتیم.
سکوبندی یک طرفه آزمایشگاهیامروز هم گذشت ..... مثل تمام دیروزها، راز هستی همچنان سر به مُهر ماند. چرخهی زندگی میچرخد و اتفاقهای ریز و درشت، رخ میدهند و زمان میگذرد. و دستهای ما بسته ست چرا این همه ادراک برایمان اتفاق میافتد؟ در حالیکه برای این زندگی که در پیش گرفته ایم این همه امکانات ادراکی لازم نبود. خوردن و خوابیدن و روابط اجتماعی و مبارزه با مرگ. همین.
سکوبندی یک طرفه آزمایشگاهیاروتیک ...
آیا توافق قرهباغ به ضرر ایران است؟یکی از درسهای مهمیکه جناب سروش روحبخش، در داستان نویسی به ما میآموخت این بود. خودت را جای کسی بگذار که از آن فرد بدت میآید و از نگاه آن فرد به خودت و ماجراهای بینتان نگاه کن و درباره اش بنویس.
اروتیک ....پیش از آنکه جناب مشدی وارد زندگی ام بشود، من چگونه بودم؟
من به رسم ادب اما سلامت کردم!اولین بار که با هم به خرید رفتیم. وقتی بود که قرار شد من قبل از عقد با مشدی به تهران بروم و خانه مشدی را ببینم. پس من و سمیرا به همراه مشدی عازم تهران شدیم. آنقدر دیر تصمیم گرفتیم و دیر توافقات انجام شد که دیگر هیچ اتوبوسی برای تهران در ترمینال نمانده بود. پس با ماشین شخصی رفتیم. ساعت از ده شب گذشته بود که به تهران رسیدیم. ( از سمنان) . تا رسیدیم مشدی به خواهرش که با هم زندگی میکردند گفت وسایل شام را آماده کن تا برم کباب بگیرم. من و سمیرا اصرار کردیم که نیمرو یی بزنیم دور هم. اما مشدی برای کباب گرفتن راهی شد. خواهرش لیلا، درباره مغازه کبابی شروع به تعریف کرد و گفت اولین باره اومدین خونمون زشته نیمرو بخوریم. ... نیم ساعتی گذشت و مشدی کباب به دست رسید. ما سفره را آماده کرده بودیم. شام را که خوردیم و وسایل شام را جمع کردیم. لیلا خانم که پنج سالی از من بزرگتر بود و مجرد. پیشنهاد داد حالا که فردا پنج شنبه است. برویم بهشت زهرا سر قبر والدین مشدی. مشدی مخالفت کرد. گفت دلیلی نداره اولین باره اومدی خونمون بریم مزار، اصلا شگون نداره. من که فکر میکردم افتاده ام وسط قلب مشدی و حرفم برو دارد. گفتم اما پدر و مادرتن، من که خوشحال هم میشم بریم. مشدی از حرفم بدش آمد. حالا ما سه خانم نظرمان این بود که برویم بهشت زهرا و مشدی حکمش این بود نرویم. البته برای من چندان فرقی نداشت. اما وقتی مشدی رفته بود طبقه بالا، لیلا در حالیکه اشک میریخت از من خواسته بود برادرش را راضی کنم برویم دیدار والدینشان. میگفت ماههاست اجازه نداده لیلا سر قبر آنها برود. ( اگر باهوش بودم میتوانستم زورگویی مشدی را بفهمم).
چرا با مشدی زندگی نکردم؟ ۲و نیمتعداد صفحات : 0